سریال انیمیشنیِ «کسلوانیا: منظره شب» (Castlevania: Nocturne) به تازگی فصل اول آن در هشت قسمت توسط کمپانی نتفلیکس منتشر شده است.
ریشهی اقتباسی این سریال به بازیهایی ویدئویی بازمیگردد که برای اولین در سال ۱۹۸۶ توسط شرکت کونامی (کشور ژاپن) ساخته و روانه بازار شد. پس از آن نسخههای مختلفی در جهان ویدئو-گیم و تلویزیون از جهانِ «کسلوانیا» ساخته شد که تازهترینِ این اقتباسها به همین سریال پیش رو مربوط میشود.
کارگردانی این مجموعهی فانتزی بر عهدهی «سم و آدام دیتز» میباشد و صداپیشگانی همچون «ایان گلن» ، «ادوارد بلومل» ، «پیکسی دیویس» و «ریچارد دورمر» در آن به نقشآفرینی پرداختهاند. این اقتباس نتفلیکسی مستقیماً برگرفته از بازیهای Castlevania: Rondo of Blood (1993) ، Castlevania: Symphony of the Night (1997) و Castlevania: Harmony of Dissonance (2002) میباشد که قطعاً علاقهمندان به این جهان فانتزی بهتر با این نسخهها آشنایی دارند و یحتمل این سریال نیز در سه فصل ساخته و پخش خواهد شد.
داستان فصل اول در فرانسه و سال های آخر قرن هجده میلادی (اغلب ۱۷۹۲) و بحبوحهی انقلابی آن سالهای کشور فرانسه اتفاق میافتد. سه گروه اصلی، مثلثِ نژادیِ موجودات این جهان را شکل میدهند که شامل: خوناشامها (که غالباً ضدقهرمانهای داستان هستند)، جادوگران یا شکارچیهای خوناشام (قهرمانهای اصلی داستان هستند) و انسانها که شخصیتهای سفید و سیاه میان آنها پراکنده اند.
داستان در اپیزود اول با یک مقدمهی کوتاه از مرگ مادرِ «ریچر بِلمونت» توسط خوناشامی اشرافی به نام «اورلُکس» آغاز میشود که البته این کشتار نیز با رنگ و بوی انتقام صورت میگیرد و پس از آن روایت اصلی در جوانیِ «ریچر بلمونت» ادامه مییابد که وی همچون مادرش به یک شکارچیِ خونآشام تبدیل شده است اما قدرتهای جادویی مادرش را دیگر ندارد.
وی به همراه چهار جادوگر دیگرِ کاراکترهای اصلیِ قطب مثبتِ داستان را شکل میدهند که هریک خرده داستان های خود را دارند اما ضعفی که در این بین به وضوح دیده میشود، همین خرده داستان ها هستند که اصلا جا پای شخصیتپردازیِ کاراکترها را در دل داستان محکم نمیکنند و بیشتر به بهانههایی بصری تبدیل میشوند که صرفاً وجه بصریِ نحیفی باشند تا کینهتوزیِ کاراکترها نسبت به قطب منفیِ فیلم یعنی خوناشامها علتی داشته باشند.
فیالمثل کاراکتر اصلی «ریچر بلمونت» هرچند که داستان با مرگ مادر او شروع میشود اما در جوانی جز یک ترس لحظهای و در حد چند نما که در خواب میبیند چیزی ندارد یعنی ارتباطی با آن واقعه برقرار نمیکند و بیشتر غلیظ کردن آن ماجرا را شاهد هستیم و این عدم ارتباط پیش میرود تا یکهو در اپیزودهای میانی به یکباره با صدا و تصویرِ «اورلکس» به وحشت افتاده و پا به فرار بگذارد.
در ادامه در اپیزود شش که وی با پدربزرگش دیدار میکند، در اواخرِ این اپیزود به روند برگشت قدرتهای خانوادگیاش دقت کنید، همراه با پدربزرگش اسیر سربازانِ خوناشامی میشود و به یکبار با چند نمای لحظهای از دوستانش و چند قطره اشک قدرتنماییاش را میبینیم یعنی همینقدر ساده و نمایشی.
در باب سایر کاراکترها به همین صورت، از «ماریا» گرفته که داستانکِ پدرِ تازه شناخته شدهاش به جای ساحتپردازی انگیزههای کاراکتر، صرفا با همین گزاره «پدرِ تازه کشف شده» پیش میرود، کمی تعجب بعد پیشنهاد تغییر جناح و بعد هم جدایی. یا رابطه «آنِت» و «اِدارد» با اینکه اپیزود سوم در فلشبک به سرگذشت آن دو و نحوه آشناییشان میپردازد اما این پردازش هم در سطحیترین شکل ممکن است.
«آنت» یک برده در دست خوناشامی زمیندار میباشد که از چنگ وی فرار کرده و «ادارد» صرفا به او پناه داده و کمکش میکند تا از شهر فرار کند، بدون هیچ نقطه عطف شخصیتپردازانهای و بعدش هم «ادارد» بدون هیچ پرداختی یکهو از حرفهی موسیقیاییاش دل کنده و به یارِ چندآتیشهی انقلابیِ «آنت» تبدیل میشود.
حتی زمانیکه «ادارد» به جانورانِ شب تبدیل میشود باز هم فیلمنامه منطق درستی در قبال و کلهم ماهیتِ آن موجودات به ما نشان نمیدهد. دستگاهی که نمیدانیم آن کشیش کلیسا چگونه آن را بهدست آورده و بعد موجوداتی که گویا به ظاهر مطیع تمام و کمال سازندهشان (کشیش) میباشند اما بدون منطقی که حداقل در این فصل جوابگوی مخاطب باشد، «ادارد» را مضحکانه به پیش میکشاند که خلاف جانورانِ شب از قوهی تعقل برخوردار است و حتی در زندان از جانوران شب یکی دو مُرید نیز پیدا میکند اما تنها کارش در آن زندان آواز خواندن است ولاغیر. موسیقی و آوازی که برخلاف ادبیات اثر که مثلاً میخواهد زبان مشترک و انگیزشِ روح آدمیان باشد اما صرفاً کارکرد موسیقیمتن در فیلم پیدا میکند و نه بیشتر.
در جناح خوناشامها نیز وضع وخیم تر است، از «اورلکس» گرفته که با یک پیشفرض انتقامی، مادرِ «ریچر» را کشته است و بعد هم مثلاً تنها خوناشامی است که دید انتقادی داشته و به راحتی به الههی خوناشامها ایمان نمیآورد. که این ها ابدا حول این کاراکتر شخصیتپردازی محسوب نمیشوند و وجودش صرفاً کارکرد کاتالیزور در اثر پیدا میکند یعنی صرفاً هست تا چند کاراکتر نسبت به او واکنشهایی سطحی نشان دهند بدون اینکه خود او تاثیر چندانی در روند داستان داشته باشد (به جز همان کتاب دنیای مردگان) البته که نویسندگان از قبال این کاراکتر به سفارشات روز نیز چنگ زده و او را با گرایشات خاصی میبینم که همان هم جنبه دکوراتیو دارد تا دراماتیزه.
حتی الههی خوناشامها که به مسیح خوناشامها معروف است و از قسمت ششم وارد سریال میشود نیز صرفاً یک ظاهرِ شماتیکی و مبارزاتی در اثر پیدا میکند به گونهای که فقط صحّهای میشود بر نویدهای مریدانش که پیش از این به طور مداوم ظهور او را بشارت میدادند اما اینکه ریشهی قدرتهایش ماهیت نمایشی به خود بگیرد یا نیازهایش به انسانها یا حتی علل اهدافی که به زبان میآورد جنبه دراماتیکی در اثر پیدا کنند، اصلاً. همانطور که گفته وی صرفاً هست تا سریال از یکبارمصرفیاش بیش از این سقوط پیدا نکرده و پوششی باشد بر پیشگوییها و نوید ها.
همینطور و در واقع در این سریال مفاهیم بسیار عمیق انسانی/تاریخی/دینی نیز به زبان میآید که از انقلاب و وضعیت اجتماعی گرفته، تا مفهوم خدا و خواستههای وی از طریق کلیسا، شیطان و مریدانش، تنهایی کاراکترها یا مفهوم خیرّ و شرّ و … همهی اینها تقریباً به وفور و زیاد در دیالوگها شنیده میشود اما فقط و فقط جنبه شنیداری دارد و هیچ وجهِ دراماتیکی از قبال آنها در اثر پرداخت نمیشود تا در نتیجه به عبارتهایی تبدیل شوند که صرفاً دهانپرکن بهنظر بیایند.
این لفاظیها شمایل اندکی از بصریشدن به خود میگیرند اما جدیّت اصلاً؛ از انزوای خوناشامها گرفته که که از ریز و درشتشان شنیده میشود اما جز چند مبارزه با جادوگران چیزی به اثباتِ نمایشی نمیرسد تا انقلاب انسانهایش که ابداً تکلیفشان با خودشان معلوم نیست و هیچ جمعی را توانایی نمایندگی درستی ندارند. صرفا چند ادم کنار هم جمع شدهاند تا جادوگران انقلابی یا مسیحیان کلیسا (کشیش) از قبال یا بر ضدشان شعار بدهند و حتی در آخر بدون دلیل خاصی تغییر جناح داده و به سمت مسیحِ خوناشامها تغییر جهت میدهند.
فصل اول سریال «کسلوانیا: منظره شب» هرچند در ابتدا کمی کنجکاوبرانگیز شروع میشود و حتی تا اپیزود هشتم نیز این کنجکاویاش را تا حدی حفظ میکند تا ما ببینیم آخر جنگ میان جناحها به کجا میرسد اما در آخر با ناامیدی قابل توجهی تماشایش را به پایان میرسانیم جایی که جناحِ جادوگران (شکارچیان خوناشام) به هیچ دستاورد خاصی نمیرسند (میرسیدند هم چیز دراماتیکی نبود) و حتی قربانیدادنشان نیز (مادر ماریا) آنچنان التهابی برای ما ندارد و خیلی زود به فراموشی سپرده میشود یا جناح خوناشامها که گویی به طور تحمیلی و بدون نیاز خاصی و صرفا با چند حرف (اتحاد میان کلیسا و خوناشام ها) به دنبال قربانیِ انسانی میگردند.
سریال شاید از نظر طراحیهای کاراکترها و بعضاً نمایش مبارزاتیشان قابل توجه و جذاب به نظر برسند اما این ظاهر شیک با باطنهایی توخالی یا بسیار سطحی ساخته شده است به طوری که پس از تماشای کامل فصل پی میبریم که عوامل سازنده بیشتر به منبع اقتباسهای گیمی وفادار بوده و تنها سعیشان بر چپاندن حرفهای دهانپرکن و لفاظیهای پوشالی در دیالوگها بوده است، خیلی هم تمایل دارند کاراکترهای دیگرِ جهانِ «کسلوانیا» همچون «الوکارد» در ثانیههای پایانی را به سریال اضافه کنند و مدام وعده و وعیدشان به آینده باشد به جای اینکه ابتدا به درستی زمان حالشان را ارج و قرب دهند و مخاطبشان را مشتاق نمایش و سپس آینده نگه دارند از این رو و در نتیجه یکبارمصرف میشوند و جز عاشقان منبع گیمی کسی جذبشان نخواهد شد.
منبع gamefa.com